محل تبلیغات شما

چند شب پیش پنج تا مسافر داشتم داشتن از جشن عروسی برمیگشتن به استراحتگاهشون، پنج جوان شهرستانی با لهجه یی شیرین و دلهای زلال، ملغمه یی از شادی، حسرت، ناامیدی و یاس تو وجودشون بود صاحبکارشون خواسته بود یه حالی به اینها بده دعوتشون کرده بود عروسی دوستش تا اینها هم دلی از عزا دربیاورن هم شاد بشن و خوش بگذرونن، عروسی در تالاری در مرکز شهر قرار داشت ولی چنان برای این بنده خداها شگفت انگیز و پرزرق و برق بود که انگاری خود آلیس از سرزمین عجایب برگشته.

حرف میزدن و باهاشون هم کلام شدم هدف صاحبکارشون درست از آب درنیومده بود چون شدیدا سرخورده و مایوس شده بودن و حسرت تو تک تک کلماتشون جاری و ساری بود آسمون ریسمون بافتن و حرفهای امیدوار کننده من هم چاره ساز نشد ضربه این فاصله طبقاتی و شکاف مالی بیش از طاقت وتوانشون بود.

اونقدر شوخی کردم و خندودمشون که با لبخند پیاده شدن، باخودم به این موضوض فکر کردم که اگه جشن در نیمه شمالی شهر و یا اگر مختلط بود چه به روزگار این جوون ها می اومد! 

از خلال صحبت هاشون متوجه شدم در روستا زندگی می کردند و درک و هضم این همه اختلاف براشون بسیار صقیل و سنگین بود.

یکیشون نظر جالبی راجع به تهرانی ها داشت میگفت شما همه وضعتون خوبه گفتم من اگه وضعم خوب بود چرا این موقع شب باید مسافرکشی کنم؟ جواب داد باباهاتون برای همتون گذاشته هیچی عین خیالتون نیست!  بحث رو ادامه ندادم چون فایده یی نداشت به صاحبکارشون فکر کردم بنده خدا اومده بود ثواب کنه اما در عمل این پنج نفر عمیقا کباب شده بودن.

تا آخر شب حرفهاشون تو سرم تکرار میشد و یاد فیلم مسافران مهتاب افتادم و از صمیم قلب آرزو کردم راه کدخدا رو پیش بگیرن نه مراد رو.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها